ادامه از ماجرای جمعه بعد از ظهر،
بعد از ماجرای آفتاب- خدا - گریه !
من زودتر رسیدم ،حدود ساعت 9:30، خونه عشقم تمیز تمیز بود فقط یه کم گردگیری می خواست! دستمالو برداشتم و شروع کردم به گردگیری و به قول عشقم: کوزت بازی! آخه من کوزت عشقم میشم، یه وقتاییم اون کوزت من میشه! اهه اهه اهه!!! 2 تا انار توی یخچال بود ،اونارم دون کردم. خلاصه عشقم ساعت حدود 11 - 11:30 اومد خونه. با یه دنیا خرید. مثل همیشه تا وارد خونه شد،شروع کردیم به ماچ و بوسه همدیگه. خریداشو گذاشتیم روی میز، کلی میوه خریده بود.خرمالو،سیب سفید لکه دار که عشقم خیلی دوست داره،موز و ... . 2 تا برنج آماده و 2 تا خورشت قورمه سبزی آماده هم خریده بود. گذاشتیمشون توی قابلمه تا 20 دقیقه بجوشه و ما به عشق بازیمون ادامه دادیم. نیم ساعت بعد اومدیم آشپزخونه و غذاهامونو توی بشقاب کشیدیم و رفتیم سر میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم. (در واقع،عشقم شروع کرد به غذا دادن من!) ماستم بازکردیم. بوی غذا خیلی خوشمزه بود!!! یعنی ما رو بشدت به هوس انداخت! یهو عشقم گفت: اهه اهه اهه!از اون همه طوطی فقط طوطی خودم مونده و دیگه هیچکدوم نیستن! میگفتیم و می خندیدیم و می بو سیدیم و غذا می خوردیم و از هر لجظه باهم بودن اوج استفاده رو میبردیم.
عشقم سریال قهوه تلخ شماره 8 رو خریده بود. بعد از ناهار بدون اینکه دست به میز بزنیم و جمع کنیم، رفتیم پای تلویزیون و نشستیم قهوه تلخ ببینیم. هی وسطش گریز می زدیم تا از بوسیدن هم جا نمونیم، یه خورده بعد،میده هم خوردیم. اینجا بودیم که عشقم بهم گفت که امروز صبح،واست گریه کردم . . . ( نوشته آفتاب- خدا - گریه رو حتماً حتماً بخونین. دیت نوشته عشقمه در مورد امروز صبح)
راستی هیچ وقت نگفتم که ما صدبار از دهن همدیگه آجیل و میوه و غذا و حتی آب پرتقال و آب معدنی میخوریم. هیچکی نمیتونه مثل ما دهنی همدیگرو بخوره! یه روش خاص خاص خودمونه!بعله ام بعله ام،فدای عشقم می شم که انقدر دهنش خوشمزه ست که نگو!
یه کم رفتیم توی اتاق روی تخت و با هم عشق بازی کردیم. ساعت حدود 5 دوست جون جونی عشقم زنگ زد! آخه قرار بود یه سر بیاد پیش ما. تا گوشی عشقم زنگ خورد،عشقم گفت: الان میگه نمی تونم بیام! و جداً همینطور بود. ا... گفت که نمی تونم بیام. عشقم علم غیب داره! یه خورده دلمون گرفت، هردومون دوست داشتیم که میومد. عشقم می خواست بهش زنگ بزنه یا اس ام اس بده،ولی گفت بهتره تو مضبغه نذاریمش. یه خورده بعد، بازم ا... جون عشقم زنگ زد. عشقم درجا گفت: آخ جون الان میگه من میام. و همینطور هم شد. دوست جون عشقم گفت که تا کمتر از یک ساعت دیگه میرسه پیشمون،و ما هردو خیلی خوشحال شدیم. من یریع بلند شدم رفتم یه دوش بگیرم. عشقمم شروع کرد به کوزت بازی، کف آشپزخونه حسابی کثیف بود. عشقم طی برداشت و یه کمی مواد شوینده کف و سرامیک ریخت و آشپزخونه رو مثل دیته گل تمییز کرد. گفتم بعد از ناهار میزو جمع نکرده بودیم،عشقم شروع کرد به تمییز کردن میز. منم که از حموم درومدم،موهامو سشوار کشیدم و لباس پوشیدم و رفتم از عشقم که در حال کار کردن بود،نظر خواستم: اینا خوبه؟ عشقم گفت: نه! دیگه چی داری؟ منم 2-3 تا تاپ و یه دامن کوتاه داشتم. دامنمو هی با همه تاپام پوشیدم ولی تائید نشد که نشد!یه پیرهن دکته دامن کوتاه ترکیه ای دارم که خونه عشقمه و همیشه اونو می پوشم. نمیدونستم عشقم اینخمه این لباسمو دوست داره. بهم گفت: برو اونو بپوش ببینمت! منم اون پیرهنو با یه ساپورت مشکی طرح دار با کفشای پاشنه بلندم پوشیدم. عشقم بغلم کرد و گفت : اینا خیلی خوبه. ولی خودش یه عرقگیر با یه شلوارک تنش بود که با همونا هم موند. من اومدم واسه اینکه بگم دارم کمکش می کنم دستشویی ای که تو اتاق خوابمون بود و عموماً مورد استفاده قرار میگیره رو شستم. کفش دخشا پاشیدم و همه جاشو شستم. اومدم دیدم عشقم روی میز میوه شسته گذاشته، آجیل آماده کرده، واس دوست جونش انار دون کرده،آب میوه و بشقاب و ... همه چی آماده کرده. من تو اتاق بودم که یهو دوستمون از راه رسید، اومد بالا ،عشقم داشت با تلفن صحبت می کرد،من با دوست جونمون روبوسی کردم و دست دادم (تنهای تنها کسی که میتونه با من روبوسی کنه و دست بده، همین دوست جون عشقمه، چون این دوست جون تنها کسیه که با عشقم همدیگرو خیلی دوست دارن و همه زندگیشونو با هم در میان میذارن. اینا رو ق بلاً گفته بودم.) عشقمم اودو دست داد و روبوسی کردن. رفتیم نشستیم سر میز و شروع کردیم به حرف زدن و خندیدن. عشقم و دوست جونمون هی گریز می زدن و از کاراشون حرف می زدن و من هی ساکت می شدم ! ولی خودشون هی می گفتن از کار حرف نزنیم. کلی بهمون خوش گذشت. . . دوست جونمون اناری که عشقم دون کرده بود و می خورد. منم کم کم خرمالو و موز خورد کردم و تو بشقاب چیدم و گذاشتم جلوشون که بخورن. البته دوستمون خیلی کم خورد!!! و بقیش موند.تازه اون دستشویی ای که من شسته بودم نرفت! من و عشقم میدونیم چرا!عشقم گفت: میبینی دوت نازنینم چقدر با حیا است! ساعت 7:30 دیگه باید می رفت. عشقم دوست داشت می موند پیشش ولی اون کار داشت و باید می رفت. بعد از رفتنش، عشقم به من گفت که امشب تو هم باید زودتر بری خونه! به آژانس زنگ زد و گفت که سر ساعت 8 ماشین دم خونش باشه! اهه اهه اهه! بعد از رفتن من، عشقم نشست و بقیه قهوه تلخ و دید. میوه هایی که من پوست گرفته بودمم خورد و خونشو تمییز کرد.
عشقم وقتی من رفتم بهم زنگ زد و توی راه هم باهم کلی حرف زدیم.
مثل همیشه،یه روز خیلی خیلی خوب با عشقم سپری کردم. . .
خیلی خیلی خیلی دوست دارم نازنینم.
کلمات کلیدی: